گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل هفدهم
.IX- کالبدشناسی و فیزیولوژی


بدن انسان بسیاری از اسرار نهفته خود را در زیر میکروسکوپ به سپاه پیشتاز دانش تسلیم کرد. در 1651 ژان پکه اهل پاریس توانست مسیر کیلوس را مشخص سازد; در 1653 اولوف رودبک اهل اوپسالا جهاز لنفاوی را کشف کرد. و تامس بارتولین از کپنهاگ به تشریح و توصیف آن پرداخت; سوامردام در سال 1664 دریچه های لنفاوی را کشف کرد. در همان سال، دوستش راینیر دو گراف وظیفه و عمل لوزالمعده و صفرا رانشان داد.
دوست دیگر وی به نام نیکولاوس ستنو در 1661 مجرای غده بناگوشی را (که هنوز هم به نام وی مشهور است) و یک سال بعد، مجرای اشکی چشم را کشف کرد. گراف مخصوصا روی ساختمان ظریف بیضه ها و تخمدان مطالعه میکرد; در 1672 نخستین گزارش در باره کیسه های حامل تخم را به دست داد، که هالر به افتخار وی آنها را گلچه دو گراف نامید. بارتولین نام خود را بر دو جسم بیضی شکل، که به مهبل متصلند، نهاد; و ویلیام کوپر(نه آن که شاعر بود) غده هایی را که به پیشابراه میریزند کشف (1702) و به نام خود نامگذاری کرد.
فرانسیلویوس (آموزگار محبوب گراف، سوامردام، سو ویلیس در لیدن) نام خود را بر یک شیار مغز گذاشت. تامس ویلیس، که یکی از موسسان انجمن سلطنتی بود، در 1664 کالبدشناسی مغز را، که کاملترین گزارش درباره سیستم اعصاب بود، منتشر کرد; نامش هنوز هم بر “حلقه ویلیس”، یعنی شبکه شش گوش شریانهای قاعده مغز، به جای مانده است. مارچلو مالپیگی کالبدشناس برجسته آن عصر بود. در سال 1618 در نزدیکی بولونیا به دنیا آمد و دانشنامه پزشکی را هم در آنجا گرفت; پس از چند سالی که در پیزا و مسینا به شغل استادی مشغول بود، به بولونیا برگشت و بیستوپنج سال در دانشگاه آن شهر به تدریس پزشکی پرداخت. در پی مطالعاتی که بر کالبدشناسی میکروسکوپی گیاهان کرد، عدسیهایش را روی کرم ابریشم متمرکز ساخت و یافته هایش را طی یک گزارش عالی ضبط کرد. چشمش را در این تحقیقات تقریبا از دست داد; با وجود این، چنین نوشت، “با انجام این تحقیقات، چشمانم بسیاری از شگفتیهای طبیعت را دیدند; در نتیجه به آن چنان شعف درونی رسیدم که قلم از شرح آن ناتوان است.” بیشک وی به همان حالتی دچار شد که به کیتس، که نخستین بار ترجمه هومر چپمن را نگاه میکرد، دست داد، و دید (1661) که چگونه خون در ریه قورباغه اҠسرخرگها، از طریق رگهایی که از فرط ریزی آنها را “مویرگ” نامید، وارد سیاهرگها میشوند. وی شبکهای از این “مویرگها” یافت که خون شریانی ضمن عبور از آنها تبدیل به خون وریدی میشود; اکنون برای نخستین بار سیستم گردش خون آن طور که بود آشکار شد. این قسمت، با وجود اهمیتی که دارد، جزئی از کارهای مالپیگی در کالبدشناسی به شمار میرفت. وی نخستین فردی بود که ثابت کرد که پرزهای زبان اندامهای چشایی هستند; نخستین

شخصی بود که گویچه های قرمز خون را شناخت (اما اشتباها آنها را ذرات چربی فرض کرده بود); نخستین کسی بود که به توصیف دقیق سیستمهای گردش خون و اعصاب در جنین پرداخت; اولین فردی بود که بافتشناسی قشر مخ و نخاع را شرح داد; و نخستین کسی بود که نظریه عملی تنفس را با شرح دقیق ساختمان حفرهای ریه ها امکانپذیر کرد. نام وی بحق روی بدن ما در “کلافه های مالپیگی” یا شبکه های مویرگی، در کلیه ها در “دانه های مالپیگی” طحال; و در لایه مالپیگی پوست پراکنده است. معاصرانش اکثر مکتشفات و تفسیراتش را نمیپذیرفتند; ولی وی با سرسختی از خود دفاع کرد و در این مبارزه پیروزی را به قیمت از دست دادن نسبی نیروی اعصابش بدست آورد. همچون کسی که بخواهد ادعاهایش را در دادگاه عالی دانشهای عصرش مطرح کند، گزارشی از تلاشها، کشفیات و مباحثاتش را تنظیم کرد و برای انجمن سلطنتی در لندن فرستاد و انجمن آنها را به عنوان زندگینامه وی انتشار داد. در 1691 به سمت پزشک خصوصی پاپ اینوکنتیوس دوازدهم برگزیده شد; در سال 1694 بر اثر سکته مغزی درگذشت. اکتشاف مویرگهای وی یکی از رویدادهای برجسته تاریخ کالبدشناسی به شمار میرود; مجموعه آثارش دانش بافتشناسی را تثبیت کردند. توسعه تحقیقات کالبدشناسی شباهتهای زیادی را بین اندامهای انسان و جانوران آشکار ساخت و دانشپژوهان را به سوی نظریه تکامل تدریجی نزدیک کرد. ادوارد تایسن(که نامش را بر غدد چربی غلفه گذاشتهاند) در سال 1699 اورانگوتان، یا انسان جنگلی را انتشار داد و اورانگوتان را انسان جنگل تعریف کرد، وی کالبدشناسی انسان و میمون را با یکدیگر مقایسه، و شمپانزه را حد واسط بین آن دو فرض کرد. فقط بیم از تزلزل الاهیات بود که نگذاشت زیستشناسی در قرن هفدهم، قبل از داروین، به وجود بیاید. محققان از کالبدشناسی و ساختمان به فیزیولوژی و عمل پرداختند. تا حدود سال 1660 تنفس را به عنوان یک روند خنککننده تغییر میکردند; اما اکنون آزمایشگران آن را به احتراق شبیه میدانستند. هوک ثابت کرد که ذات تنفس قرار دادن خون وریدی در مجاورت هوای تازه ریه است. ریچارد لوور، که از اعضای انجمن سلطنتی بود، نشان داد (1669) که خون وریدی را میتوان با مجاورت دادن با هوا به خون شریانی تبدیل کرد و نیز اگر خون شریانی به طور مداوم از تماس با هوای آزاد محروم بماند، به خون وریدی تبدیل میشود. وی چنین نظر داد که “روح ازت دار” موجود در جو عامل اصلی تهویه است. دوست لوور به نام جان میو، به پیروی از وی، این عامل فعال را “ذرات ازتی هوایی” نامید. وی معتقد بود که هنگام تنفس، ذرات ازتدار هوا جذب خون میشوند; بنابراین، هوای بازدم از نظر وزن و حجم سبکتر و کمتر از هوای دم است. گرمای حیوانی از اختلاط ذرات ازتدار با عناصر محترقه موجود در خون به وجود میآید; گرمای زیادی که هنگام ورزش ایجاد میشود به این علت است که با افزایش تنفس، ذرات ازتدار بیشتری وارد ریه میشوند. میو میگفت که این ذرات ازتدار

در زندگی جانوران و گیاهان نقشی بس اساسی بازی میکنند. تفسیر روندهای حیاتی به یکی از فناناپذیرترین مباحث تاریخ دانش جدید انجامید. هرچه فیزیولوژی کنجکاوانهتر به کالبدشناسی انسانی میپرداخت، عمل اعضای بدن گویی یکی پس از دیگری تسلیم تعبیر مکانیکی و تبیین فیزیکی و شیمیایی میشد. این طور معلوم شد که تنفس تشکیل شده است از انبساط، تهویه، و انقباض; اعمال بزاق، صفرا، و شیره لوزالمعده آشکارا شیمیایی بودند; و جووانی آلفونسو بورلی ظاهرا تحلیل مکانیکی عمل ماهیچه را تکمیل کرد (1679). ستنو، آن کاتولیک متعصب، نگرش مکانیکی روندهای فیزیولوژی را پذیرفت و گفتارهای مبهمی از قبیل “روح حیوانی” جالینوس را به عنوان “کلمات پوچ” رد کرد.
تصور دکارت، که میگفت جسم انسان مانند ماشین است، به ثبوت رسید. با این احوال، بسیاری از دانشمندان میپنداشتند که مکانیسمهای بدن صرفا آلت و اسباب یک اصل حیاتی هستند که از نظر فیزیکی شیمیایی قابل تجزیه و تحلیل نیست. فرانسیس گلیسن، یکی دیگر از پایهگذاران انجمن سلطنتی، به تمام اجساد زنده یک “تحریکپذیری” ویژه، حساسیت در مقابل تحریک نسبت میداد و میپنداشت که ماده بیجان از آن محروم است. همان طور که نیوتن، پس از تبدیل عالم به یک ماشین، نیروی محرک اولیه ماشین دنیا را به خدا نسبت داد، بورلی نیز، پس از تبیین مکانیکی روندهای ماهیچهای، وجود روح را، که منشا کلیه حرکات حیوانی است، در بدن انسان مسلم دانست. کلود پرو معمار و پزشک چنین نظر داد(1680) که کنشهای فیزیولوژیکی، که اکنون مکانیکی به نظر میرسند، قبلا اختیاری و تحت رهبری روح بودهاند، ولی با تکرار پی درپی، همان طور که عادت به وجود میآید، مکانیکی شدهاند; شاید کار قلب هم زمانی ارادی بوده است. گئورگ شتال استدلال میکرد (1702) که تغییرات شیمیایی حاصل در بافتهای زنده با آنچه در آزمایشگاه ها دیده میشوند فرق میکنند، زیرا به عقیده وی تغییرات شیمیایی در جانوران به وسیله یک “روح حساس”، که در سراسر بدن پخش شده است، به وقوع میپیوندند. شتال میگفت که روح هر عمل فیزیولوژیکی، حتی گوارش و تنفس، را هدایت میکند. و هر اندام بدن را، یعنی در حقیقت تمام بدن را، به عنوان وسیله میل بنا میکند. وی میپنداشت که بیماری روندی است که روح بدان وسیله میکوشد چیزی را که مانع کنشهای آن است از میان بردارد; و با اعتقاد به اینکه اختلالهای “روح حساس” موجب دردمندی تن میشوند، نظریه روانپزشکی قرن بیستم را از پیش خبر داد.
عقیده به یک نیرو یا اصل حیاتی به صورتهای گوناگون تا نیمه دوم قرن نوزدهم در علوم تفوق و چیرگی داشت.
زمانی چند تسلیم نفوذ و اعتبار فزاینده فیزیک مکانیکی شد; و همراه با شکوه و زیبایی ادبی، در تطور خلاق برگسون حیاتی نو یافت (1906). این بحث آنقدر ادامه خواهد یافت تا جز کل را فهم کند.